یادداشت| معلمی، ایثاری که پایان ندارد
به گزارش نوید شاهد البرز؛ "نسرین ژولایی" همسر جانباز و معلمی که در روزهای بازنشستگی هم دست از آموزش فرزندان ایران برنداشته و در فضای مجازی با عنوان خیرات علم و دانش و یا نذرآموزشی به دانشآموزان آموزش میدهد؛ در آستانه روز معلم یادداشتی برای نوید شاهد البرز نوشته است که در ادامه تقدیم مخاطبان می کنیم.
« روبهروی قفسه کتابخانه ایستاده بودم، انگشتم روی کتابهای خاک آلود لغزید. کتاب دعایی را برداشتم که بخوانم از لابهلای کتاب نامهای به زمین افتاد با تعجب به پاکت نامه که دست ساز و زیبا تزیین شده بود، نگاه کردم.
نامه را از روی زمین برداشتم، باز کردم و شروع به خواندن کردم.
بسمه تعالی
« با عرض سلام و خسته نباشید. خدمت آموزگار دلسوز من، خانوم ژولایی. اینجانب زینب منصوری خواهر کبری و رباب حدود ۱۰ سال پیش در کلاس اول افتخار شاگردی شما را داشتم. وقتی رباب که اکنون شاگرد شما میباشد؛ گفت: شما دبیر او هستید. ناخود آگاه به یاد روزهای دور و شیرین افتادم. روزهای که برای اولین بار پا در مدرسه ما گذاشتید وبه ما درس معرفت و نور آموختید، گرچه ممکن است مرا به خاطر نیاورید اما شما آنقدر در زندگیام تاثیرگزار بودید که هیچگاه..........»
یادم آمد؛ وقتی زهرا با دستانی خسته از فعالیت زیاد در مزرعه،.... کتاب را در دست روبهروی صورتش گرفته بود و جلوی تخته سیاه ایستاده بود و روخوانی میکرد:
درس پنجم (رهایی از قفس)
روزی بود روزگاری؛ در شهری، بازرگان ثروتمندی بود که طوطی زیبا و شیرین زبانی داشت، او هر روز با طوطی سخن می گفت و از صحبتهایش لذت میبرد، بازرگان روزی تصمیم گرفت به هندوستان سفر کند و.....
به سر تا پای زهرا نگاه می کردم؛ او دختر آرامی بود و نگاه گرمی داشت.
چه روزهایی بود؛ گذشت. با مینی بوس آبی رنگ اسقاطی که ما را تا دم جاده می رساند و با ورود به روستا که نه جادهای داشت و نه تابلو و مشخصه ای.
می بایست سه کیلومتر پیاده روی میکردم که به روستای فهد که (۴۵ کیلومتری اهواز خوزستان) است، برسم.
روزهای اول ناباورانه می دیدم که اهالی کفش هایشان را از ابتدای جاده در می آورند و روی سرشان می گذاشتند. فکر میکردم که این رسم است ولی وقتی خوب توجه کردم و پرسیدم: متوجه شدم که مسیر سنگلاخ و طولانی و گل ولای است از ترس اینکه کفش هایشان زود خراب نشود این کار را انجام می دادند.
اهالی روستا بضاعت مالی نداشتند و تنها ساختمان درست و حسابی در آنجا مدرسه بود. بچه ها گفته بود که حیوانی در بیابان به نام خنظیل (گراز) وجود دارد، خانم باید خیلی مواظب باشی! یک شاخ در جلوی سرش دارد و اگر به شما حمله کند، زنده نمی مانی!
وقتی از اتوبوس پیاده شدم، نمیدانم می بایست جلوی پایم را ببینم که در چاله چوله ها فرو نرود و روی زمین بیفتم یا حواسم به اطراف باشد که خنزیل حمله نکند و یا سوز سرما که به استخوانم می خورد.
کمکم روستای فهد را سر و سامان دادیم. مدرسه را مرتب کردیم. هر روز نماز جماعت برگزار میشد؛ حتی وقتی عزیزی را از دست میدادند در همان آبی که ما از آن به عنوان آب شرب استفاده میکردیم. غسلش میدادند و از من می خواستند آنجا نماز میت را بخوانم.
خلاصه معتمد آن جا شده بودیم و حتی دعواهای خانوادگی و مشکلات روستا را سعی می کردیم، حل کنیم.
ماه هشتم بارداری ام بود، بچه ها انس زیادی به من پیدا کرده بودند. وقتی می دیدند با این شرایط سخت ولی عاشقانه نزدشان میروم؛ بر خلاف میل من، زهرا، هیله، عبدالزهرا محمد، فوزیه، تا سر جاده مرا همراهی میکردند، در مسیر راه همه با هم سرود می خواندیم و من برایشان داستان و خاطره تعریف می کردم .
یک روز وقتی مینی بوس مرا سر جاده پیاده کرد؛ باران شدیدی شروع به باریدن کرده بود. همه جا مه آلود بود. زمین سُر شده بود. سرما تا مغز استخوانم را می سوزاند؛ ولی فکر خنظیل آزارم میداد، بیشتر به فکر فرزندم که انس عجیبی با او داشتم، بودم. نام او یادگاری از «شهید محمدتقی عزیزیان»؛ همرزم همسرم که در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید، است و مدام همسرم می گفت: مواظب پسرم باش!
قدری از راه را پیمودم. ذکر میگفتم. همه جا را مه گرفته بود. جاده پیدا نبود. صدای پارس سگ ها به گوش میرسید. صدا زدم: «یا امام زمان (عجل الله) خودت حافظ من باش!» به راهم به آهستگی و احتیاط ادامه دادم که ناگهان از دور سیاهیای در مه نمایان شد. ترسیدم که شاید خنظیل باشد. کمی مکث کردم، لحظاتی بعد طنین صدای بچه ها که همگی با هم صدامی زدند: «خانم ژولایی عزیز خوش آمدی!»، در گوشم پیچید. عبدالزهرا افسار الاغی را در دست داشت و گفت: «خانوم بپر بالای فانتوم» بچه ها همه خندیدند، تا آن روز از دیدن عبدالزهرا و بچه ها اینقدر شاد نشده بودم . هیله آمد و مرا در آغوش کشید. شکم بزرگم به شکمش خورد و با چندبار قربان صدقه من رفت و گفت: «خانوممعلم، چرا امروز اومدی؟!»
خیلی از آن سال ها می گذرد. سال ۸۴ وقتی همسرم برای گرفتن فیش مکه به بانک مراجعه کرده و مدارکم را روی میز رئیس بانک گذاشتهبود؛ او از همسرم پرسیده بود: خانم نسرین ژولایی معلمم بود، چه نسبتی با شما دارد و او جواب داد: همسرم هستند.
****
همسرم فیش مکه را با خوشحالی به طرفم دراز کرد، راستی، نسرین تو شاگردی به اسم عبدالزهرا داری؟ با شنیدن این جمله در فکر فرو رفتم؛ عبدالزهرا ... عبدالزهرا... عبدالزهرا؟
گفت: بله، او الان رئیس بانک ملی کیانپارس است.
باصدای محمدتقی به خودم آمدم. از اتاق دیگر صدایم کرد که مامان خیلی گرسنمه! بابا میگه بیا غذا بخوریم! با اشتیاق خاصی بقیه نامه را خواندم. بوسیدم بر چشمانم گذاشتم.
شاگردانم همه مانند فرزندانم بودند، موفقیتشان خیلی خوشحالم می کرد. بازنشستگی برایم معنایی نداشت. معلمی، ایثاری بیپایان است که تا زندهای شوق آموختن تو را آرام نمیگذارد. اگر ایثار معلمان نبود، آمار بیسوادی در ایران تا این میزان کاهش پیدا نمیکرد. در دوران دفاع مقدس معلمانی را میشناختم که در تعطیلات نوروز و تابستان به جبهه میرفتند و به رزمندگان آموزش می دادند و امروز معلمانی را می شناسم که با وجود نیاز مالی با هزینه خود به آموزش دانشآموزان محروم میپردازند. معلم است دیگر...
انتهای پیام/